اصلا توی نوشتن استعدادی ندارم..فقط توی غر زدن و خالی کردن احساساتم مهارت داشتم
اینارو توی چنلم مینوشتم هر از گاهی و الان با دسترسی نداشتن به تلگرام واقعا حس میکنم یه چیزی کمه و تنها اینجارو برای گفتن حرفای پوچ مثل گذشته، انتخاب میکنم
باخودم میگم گفتن این حرفا توی این شرایط اصلا اهمیتی نداره..ولی جنگ به من تنها یک چیز یاد داد؛ اینکه کارمو به فردا نندازم..آنچنان فرقی هم نمیکرد چون تا قبلش هم من همیشه عجله داشتم برای هر چیزی..انگار هیچوقت زمان نداشتم و همیشه یه تصمیم که میگرفتم باید طی روز های آینده حتما انجامش میدادم و الان بدترم شده و واقعا حس میکنم شاید طلوع خورشید و هم نبینم
ازین شرایط خیلی دلگیرم..باعث شده بیشتر از قبل فکر کنم و تابستونی که براش برنامه داشتمو الان با بیحالی گوشه ی تخت طی کنم و منتظر این باشم که الان یهو یجای دیگه میترکه و مامانم منو مقصرمیدونه ازینکه نزاشتم بریم شهرستان بخاطر وابستگیم به اتاقمو وسایلم و ادمایی که اینجا دارم و نمیتونم کل تابستون برم تو خونه ای که به هیچ چیزی دسترسی ندارم.
این روزا فقط عطر میگیرم..تنها چیزی که میتونه ارومم کنه همینه. همینطور به شدت به صداهای بیرون حساس شدم و این مشکل و گمون کنم بیشتریا دارن
امتحانا افتاده شهریور و من فقط هاج و واج دارم این اتفاقارو تماشا میکنم..فکر میکردم ادمی شدم که واقعا احساسات دیگران و وجودشون برام اهمیتی نداره و ندیدن بچه های دانشگاه یا بهتره بگم اکیپی که همه میدونن ترمای بالاتر از هم میپاشه خیلی کار آسونیه چون شخصا همشونو محکوم میکنم و از تک تک رفتارا و کاراشون متنفرم. ولی همیشه تو زندگیم بازی کردم. دوستامو اونجا نداشتم و مجبور بودم برای اینکه تنها نباشم وارد گروهشون بشم و چه اتفاقایی که رقم نخورد :)))))
اما الان حس میکنم دورم از همه چی..دلم میخواد بدونم چیکار میکنن..یا شاید دلم میخواد بدونم چیکار میکنه..
چطور میشه 9 ماه اتفاقای عجیب و غریب و اینجا تو چند خط بیان کرد؟..
من زمانی که از آدما دور میشم قدرشونو میدونم..همه جاهم به همه میگفتم دوری و دوستی! تا وقتی بهشون نزدیک نشم و نشناسمشون و همونطوری گُنگ واسه من بمونن ، ارزش دارن..اما ناگهانی اتفاق هایی بین منو یه شخصی رقم خورد که به همه چیز شک کردم..به خودم شک کردم که این منم؟چند تا شخصیت؟کدومشون راسته؟کدومشون حقیقتو میگه؟و کلا باعث شد بیشتر خودمو بشناسم
از عشق میترسیدم و میترسم..به خودم قول داده بودم دانشگاه و آدماش دیگه نباید دغدغه ی جدید من باشن و از همون اول خودمو از حاشیه ها دور میکردم..اسم اکانتم میو بود و همه ازونجا برای نمک ریختن میو صدام میکردن و نقش پررنگی همه جا داشتم برخلاف شخصیتم که دوست نداره اصلا تو چشم باشه. ولی همیشه تو جمع ساکت بودم..انگار اصلا وجود خارجی نداشتم و سر همین باز هم همه کرم میریختن و سواستفاده میکردن
شخصیت برونگرای من فقط پیش خانوادم و دوستام و آدمای خیلی نزدیک به منه که چند ساله میشناسمون و اونا چطور توقع حرف زدن و مشارکت تو بحثارو از من داشتن؟..سه ماه از ترم گذشته بود و من درحال درک کردن احساساته شخصی بودم که طی این چند ماهه دانشگاه نسبت به من درونش به وجود اومده بود و منی که فراری بودم از همه ی این چرندیات داشتم دوباره تو غار افسردگیه خودم قدم برمیداشتم
میدونین..توی مغزم فریادی بود از نترسیدن..اینکه امتحان کن؛ مگه چی قراره بشه؟باهاش همراهی کن، از چی فرار میکنی؟و شخصیت ریسک پذیرم غالب شد بهم و باعث شد یه شروع خیلی شل و زورکانه داشته باشم صرفا برای اینکه ثابت کنم هراسی از کسی یا چیزی ندارم..و خب ازونجایی که اول هر کاری پر جنب و جوشم و یهویی خاموش میشم اینجاهم همین اتفاق افتاد..
هر روز میدیدمش..و این داشت رسما برام سخت و غیرقابل تحمل میشد خصوصا آخراش. انکار نمیکنم که خیلی خوشگل بود و باشخصیت..سر همین n تا دختر هر روز بهش میگفتن ارتباط گرفتن و دوست داشتن این دختری که هیچ عکس العملی به گل دادنات و هدیه گرفتنات و ابراز عشقت نشون نمیده ، کاملا اشتباهه و تا میتونستن بد منو بهش میگفتن و من واقعا اهمیت نمیدادم و لذت میبردم ازین حجم از بیخیالی چون فرد مهمی واسم نبود که بخوام نگران ریاکشن و طرز فکرش نسبت به خودم باشم..
چند قدم اونور تره دانشگاه یه مکان سرسبز خیلی بزرگه که انگار طراحی شده واسه کاپلا و دانشجوها..اون هم من و هم خودشو از بقیه جدا کرده بود و عصرا که خورشید داشت غروب میکرد میرفتیم قسمت بالای اون مکانه که مثل تپه بود و هر روز راجب احساسات من و شخصیتم صحبت میکردیم..همونجایی که شهر زیر پامون بود و هیچی جز باد همراهیمون نمیکرد و اونجا واقعا تنها بخش مورد علاقم بود.
هر روز به خودم یادآوری میکردم وابسته نمیشی.دوستش نداری، و اون صرفا کسیه که فقط سرتو گرم میکنه!
اینارو که الان دارم مینویسم با یه عالمه حس عذاب وجدانه..که چقدر من ظالم بودم و چطور تونستم ادمیو که همه جوره واسم تلاش کرد و خودشو به آب و آتیش زد و انقد راحت بی توجهی کنم بهش..
یکی از همون شبایی که با بچه ها تو چمنا نشسته بودیم و من مثل همیشه غرق تو افکار خودم بودم، موبایلمو جا گذاشتم..مترو از دانشگاه یکم فاصله داره یه ربع باید پیاده رفت و من وقتی باهاش سوار مترو شدم و یه ایسگاه گذشت و دست کردم تو کیف دیدم گوشی نیستش، با وحشت برگشتم طرفشو گفتم سریع برگردیم
بابام چند تا ایسگاه دیگه منتظرم بود و من ۸ شب برگشتم با اون اونجا و خیلی شلوغ شده بود، خانواده ها اومده بودن پیک نیک و من فقط تو سرم میگذشت"خاطراتم"..
بحث اصلا خود گوشی نبود بحث اون هفت هزار تا آهنگ بود..بحث اون عکسا و اسکرینا و چتا بود..بحث خیلی چیزای دیگه که تو اون موبایل بودش، بود و اگر قرار بود من یه شعار واسه خودم انتخاب کنم قطعا اهمیت دادن به خاطراته.
موبایل اونجا نبود و من فقط گریه کردم و با گوشیش زنگ زدم به بابام که موبایلم نیستش ساعت ۱۰ شبه و دوساعته داریم میگردیم و پیدا نمیشه و حتما یکی برداشته. من نشستم و اون زنگ زد به بقیه تا همه باهم بگردن و حتی وقتی من رفتم خونه اون صبح زود اومده بود و بازم گشته بود.. وقتی با یه چهره ی خسته و لبای خشک و چشمای گود فرداش رفتم دانشگاه سریع با دوستاش اومد پیشمو گفت انقدر به موبایلم زنگ زده تا یه دختری برداشته و گفته اگه موبایل و میخواین سه تومن بزنین برام تا ظهر بیارمش..و اون چقدر پشتم بود..چقد هوامو داشت و چقد تلاش کرد تا اون دختره رو راضی کنه کارش اشتباه بوده و نیاز به باج گرفتن نداره و من چقدر همرو نادیده گرفتم..
حتی اون خانومی که گوشیو برداشته بود انقدر لفتش داد تا شب ساعتای ۱۱ موقعی که بارون به شدت شدید بود و رعد و برق میزد و من مطمئن بودم سرمارو خوردم، اومد و خیلی راحت پول و گرفت و رفت..و این تنها یک نمونه از کارایی بود که اون واسم کرد درحالی که قبلش کلی به پلیسم سپرده بود..عجیب بود که مامانمو از همه ی قضایا با خبر گذاشته بودم و در کمال تعجب مامانم واسه اولین بار به یه نفر کاملا اعتماد داشت و گذاشته بود تا اون موقع شب با یه فرد غریبه بیرون بمونم..
ازین قبیل اتفاقا خیلی افتاد..و کاش حداقل من با ارامش و مهربونی اون رابطه ای که از نظر من شکل نگرفته بود و تموم میکردم..نه با سکوت و در اخر با فریاد ،گفتن اینکه من هیچ حسی بهت ندارم و فقط راحتم بزار تنهاش گذاشتم دویدم تا نبینمش..دنبالم اومد..ما قبلش هم از طرف من تو اون روز برفی تموم کرده بودیم..ولی بعد از عید همه ی دوستای پسرش و یکی یکی میفرستادتا باهام حرف بزنن و من برگردم..و اونجا چون توانایی "نه" گفتن نداشتم دوباره قبول کردم.. ولیکن تا اوایل خرداد فقط دووم اوردم..
میدونستم هیچکس به اندازه ی اون نمیتونه دیگه منو دوست داشته باشه..ادمی که بخاطر من عوض شد، واقعا تغییر کرد و از عقایدش گذشت و من جنبه ی هیچکدومو نداشتم..و میخواستم اون شخص لاشی و بی تفاوت رابطه من باشم حتی شده یکبار..چون از ضربه دیدن خسته بودم..
مامانش مریض شد و رفت بیمارستان و اون روز حتی واسه امتحان میان ترم هم دانشگاه نیومد..به اصرار بقیه بهش زنگ زدم و جواب نداد..نگرانش نبودم..من باور کرده بودم شخص مورد علاقه ی من تو فیلما و داستاناس و هیچوقت تو دنیای واقعی نمیتونم پیداش کنمو حتی شاید مرده..اخرای ساعت کلاس اومد و گریه کرد بخاطر تشنج مامانش و من درونم کمی بهم ریخته بود ولی لبام از هم باز نشد تا حتی بگم "خوبی؟"..یه باگ شخصیتیه بزرگ..درونم با بیرونم کاملا از هم متفاوته..
ازون روز باهام حرف نزد و باهاش حرف نزدم..عقیده دارم فقط به متقابل به مثل، و بعد یه هفته تحمل نکرد و دستمو کشید برد یه جایی که تنهایی صحبت کنیم..و فقط داد زد..بغض کرده بود که چرا یه ذره احساسات به من نداری.. چرا نمیتونم تورو از اعماق درونت بکشم بیرون و همراهیم نمیکنی؟..و همه ی حرفای تلنبار شده ی قلبشو بهم گفت و ازین چند ماه رفتار من گلایه کرد..بهش حق میدادم..من ادم خوبی براش نبودم و میخواستم آستانه ی صبرشو امتحان کنم..و همون لحظاتی که ازم توقع صحبت کردن و دفاع کردن و داشت سکوت کردم و حتی نگاش نکردم..باز هم برام مهم نبود..یا حداقل اونقدر مهم نبود که بخوام حرف بزنم براش و قانعش کنم مشکلم چیه..و فقط به این فکر کردم که بهترین دفاع حمله اس..برای اولین بار منم جیغ زدمو اونو مقصر جلوه دادم و با گریه گفتم دوسش ندارم و همه چی تمومه و اونو با فکر اینکه من یه نفر دیگرو حتما دوست دارم تنها گذاشتم..سه هفته بعدش هم جنگ شد..
اون روزی که مشهد و زدن بهم پیام داد..و اونجا بود که من برای اولین بار حس کردم که پناهنده اس و گفتم از ترس و استرس دارم میمیرم :)))و اون بازهم خودشو بفاک داد تا ناراحت نباشم..حتی وقتی تولدشو همه تو گروه تبریک گفتیم با همه خیلی خشک و رسمی تشکر کرد جز من..توقع نداشتم..فکر میکردم ازم بدش اومده باشه..شیش ماه بود مغزشو نابود کرده بودم و من عادت داشتم به اینکه همه دوستم داشته باشن و من نه..شاید سادیسم گونه باشه ولی لذت بخشه..جذب کردن انسانا و جاخالی دادن خودت..و وقتی به این فکر میکنم که اونم مثل من سرد بشه و جدی بیخیال شه، یکم یا شاید زیاد غمگین میشم..
الانم داشتم وسایلمو مرتب میکردم که تابلویی که بهم داده بود و دیدم..عکس چشمم بود با یه بیت شعر زیرش و یه بارکد آهنگ و یه تاریخ..همین باعث شد بیام اینجا و بنویسم..بگم که عذاب وجدان دارم ولی میدونم دوباره ببینمش چقدر بیرحم میشم...
الان دارم برای آینده تلاش میکنم..درس میخونم..کلاس میرم..رانندگی یاد میگیرم و نقاشی میکشم..شاید دورشم ازین خبرای جنگ و آدمی که هی اسمش تو مغزم پلی میشه..